شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com
شانار

شانار

شانار یعنی‌ شکوفه ی انار.... وبلاگ دیگرم:www.sourwine.blogfa.com

آبی

کاش بشر هیچوقت به مفهوم "زمان" دست پیدا نمی‌کرد! حس میکنم برای بعضی لحظات نیاز به یک "ابدیت" دارم.حتی همین الان هم دارم به معنای زمان چنگ میزنم برای ساختن ابدیتی از یک لحظه.ولی قشنگیش به اینه که میدونم فقط یک لحظه ست اما من یکهو شیرجه نمی‌زنم داخلش،بلکه روی سطحش شناور میشم و میذارم آروم آروم جزئی از همدیگه بشیم،اونقدر که دیگه قابل تفکیک از همدیگه نباشیم.

.

.

.

آبی آسمون چتر منه ولی بارون روی تنم دریا میشه و من که رهاترینم.

دوست

فکر میکنم یک دوست قدیمی متقاعدم کرد که بعضی وقت ها اینجا و آنجا بنویسم.در هر حال دوست همیشه خاطرش عزیز بوده و نظرش مهم.من اما انگار تا ابد سرگردان واژه هام.

وقتی تصمیم میگیری با خودت بجنگی دقیقا زمانیه که وارد یه لوپ بدبختی میشی.برد و باختی وجود نداره. فقط زخم میزنی به خودت و ادامه میدی.هدفی وجود نداره. انتهایی نیست. حتی آغازی هم وجود نداره.حرکت تیله توی یه دایره ی بی انتهایی که هی میچرخه و میچرخه و بالاخره یه باره بی حرکت میشه. لمس.نسبت به همه چی. یه تیکه گوشت یا یه شیئ توی مکان و زمانی که برات غریبه است. آب میشی.

هیچ چیز اونقدر ارزشمند نیست و همه چیز هنوز بی ارزش نشده. توی یه تعادل مسخره ای گیر کردم. همه چیز متوسطه. نه اونقدر بد که بذاری بری، نه اونقدر خوب که بمونی.حتی وقتی از قضیه فاصله میگیرم میبینم کلا بی معنیه.اشتباهی دنبال معنا میگردم.چون وقتی بیشتر در اون غرق میشم، بیشتر پی میبرم که معنا نیست و نباید باشه چون این همون چرخه ایه که آدمو زنده نگه میداره. فکر کن به لحظه ای که توی این تعادل دایره وار کل جهان که داره تو رو میچرخونه یک لحظه بفهمی که هیچی نیست. و قرار نیست چیزی باشه. و این همون معناییه که تو و اجداد تو به نوعی درگیرش بودین.مطمئن نیستم که به یقین رسیده باشم. شاید واسه همینه که هی گیر میکنم و تکلیفم مشخص نیست. ولی هنوز رویا میبینم.هنوز توی خواب هام دنبال یه چیزم. یه جنگی رو با خودم شروع کردم. نمیدونم چند وقته و چطور شروع شده.میل به برهم زدن این تعادل. این رنج منه. رنجی که منو هر روز میکشه اما زنده نگه میداره.

چسناله

تلاش برای "چیزی" بودن... چقدر احمقانه!چقدر مضحک و قابل ترحم شده ام.انگار در حالی که در مردابی عفونی در حال غرق شدن هستم، برای غریبه ای دست تکان دهم و با لبخند بگویم:روز بخیر! دارم درباره ی خودم می نویسم.چقدر نوشتن درباره من سخت شده.قبلا بدون فکر می توانستم حداقل یک صفحه را سیاه کنم.دروغ نگویم نصف صفحه.اما حالا دیگر شوری در قلم نیست.فکر می کنم به اندازه کافی سر خورده شده ام.

آدم زمانی فکر می کند می توان دنیا را روی یک انگشت چرخاند.ولی تا به خودت بیایی میبینی مثل توپ فوتبال وسط زمین قل می خوری و می چرخی و بازی داده می شوی. "می‌بینی که هیچ چیز نیستی" . این را بالا دستی ها گفته بودند. می خواستی مطمئن باشی که فهمیده ام هیچ چیزی نیستم. که در قعر فرو بروم. در اعماق هیچ. هیچ بودن.پیچیده لای صد وجب ترس و زخم و عفونت و نطفه ی خشم و نفرت در رحم ام.

مسئله این نیست که اشتباهات زیادی کردم.یا اینکه مدام طرد شدم.در واقع آدم نباید از کسی انتظاری داشته باشد. حتی از خودش.همیشه همین گهی می ماند که بود!

شاید مسئله دقیقا همان "بودن" است که شکسپیر روزگاری درباره اش نوشته. بودن یا نبودن. چیزی بودن یا چیزی نبودن. یک هیچ گنده که وسط زندگی همه افتاده.یک هیچ غول پیکر که آنچنان تمام زندگی مرا در بر گرفته که اغلب متوجه حضور همیشگی اش نمی شوم. که وقتی در آینه نگاه میکنم تنها سایه ای از خودم را می بینم.

چقدر از این نوع بودن حالم به هم می خورد. از این تصویر مفلوک و خندان.از همه چیز بودن و هیچ چیز نبودن.

فکر می کنم باید سینه خیز ادامه داد. در تاریکی، سرما و نموری دیوارها. در میان اجساد در حال متلاشی شدن.میان عفونت و تب و سردرد. سرفه و خلط و دود سیگار. و نوزاد سقط شده که هیچ وقت نبوده اند.

آبان ۹۷ پشت تکه کاغذ فال حافظ به خودم نوشتم قوی بمون!من همیشه قوی بودم.هنوزم هستم.من تحقیر شدم،سرخورده و ناامیدشدم،درد شدم،له شدم،سیلی خوردم،زخم،شدم،فرو ریختم اما هنوز سر پام.هنوز تو سرم پر از رویاهاییه که هیچکس نمیتونه ازم بگیره.شما فکر میکنین که من خشک شدم اما ریشه‌ی من محکم و زنده توی خاکه.من منتظر روزی میمونم که بتونم جوونه بزنم و رشد کنم.

.

.

.

پ‌ن:کویر سورنا رو گوش میدم:

این درخت وحشی ریشه‌اش تو کویره تن نمیده به تزئین باغچه‌های قدرت

این تموم معنی زنده بودن منه

بذار مانع‌ها رو روی رشدم بچینن

تموم میوه‌هامو کشتن به چیدن

نمیدونی تو این راه پشتم چه بیوه‌ست

سیگار میکشم و فکر میکنم.فکر به چی،دقیقا هیچی.الان هیچ فرقی نداره با چند وقت دیگه که قراره من رو با خودشون ببرن.نه میتونم حرفی بزنم نه میتونم جایی برم.انگار تا همیشه توی یه زندون گیر کردم و چندتا چشم هستن که همش مراقب منن.اینم بخشی از زندگیمه که باید بپذیرم.دلم برای تئاتر تنگ شده.برای روزهای که فکر میکردم دارم آزاد و رها زندگیم رو میرقصم اما همیشه چشم‌ها دنبالم بودن.زندگیم شده ترکیبی از ترس و خشم و گم‌گشتگی.هیچ راه فراری نیست.باید با آغوش باز به استقبال تاریکی رفت.به خودم میگم اینم میگذره مثل همه چی.فقط شاید یکم سخت‌تر باشه که خب طبیعیه.اما تو قوی باش.قوی هستی منظورم اینه که قوی‌تر باش و قوی بمون.نذار هیچوقت هیچکدومشون ترست رو حس کنن.بالاخره یه روزی تموم میشه.قول میدم.

از کدوم راه میشه فرارید؟

میخندم و مست میکنم و خودم رو فراموش میکنم....

به خودت بیا!

به خودت بیا زن!

ببین چطور این روزها همش دم به گریه و بی حوصله ام.با چشم های نمناک و تار.مثل توپ سرگردانی دارم قل میخورم،به در و دیوار میخورم.پاکت های خالی از سیگار،پاکت پر از سیگار،ته سیگارها،بوی توتون مانده روی انگشت ها،مزه ی تلخ ته گلو.

از ۱۰۰ درجه زیر صفر خودم رو کشوندم به ۰ و روی پاهام ایستادم.صفر مطلق که هیچ چیز برای از دست دادن نبود.کسی هم نبود و نیست.حس مزخرف تنهایی که دلت رو یکباره خالی میکرد.حس طرد شدگی.بارها و بارها افتادن و خزیدن و ایستادن روی پا.این تزلزل همیشگی...اشتباه کردن های مداوم.بدون حتی ذره ای پشیمانی!با وجود لمس شدن نیمه ی بدنم.با وجود زخم و خون.

دلم بعضی وقت ها برای خودم میگیره.برای زنی که پشت صحنه ۵ دقیقه قبل از ورود گریه میکرد ولی روی صحنه خندیده بود.برای روز و شب هایی که خیابان ها رو با اشک طی کردم.این زندگی و آدم هاش خیلی به من بدهکارن!ولی من فقط جا میذارم و میگذرم...

برای زهرا

زهرا زهرای عزیز من با اون لبخند دوست داشتنی و صدایی که آرامش دریا رو داره.تغییر تن صداش به اندازه موجک هایی ست که در یک عصر دلنشین با وزش ملایم نسیم میبینی.

براش نوشتم که خیلی تلخم.خیلی!کاش نوشته بودم که زهرا از همه چیز خسته شدم بیا با هم بریم رشت یا انزلی!کاش نوشته بودم که چقدر از خودم خسته ام....از زندگی که یک لحظه هم دستش رو از گلوم برنمیداره.از این کابوس‌های همیشگی،قرص‌های مسموم،سیگار همراه با خلط گلو،غرق شدن در مستی کاذب الکل...چرا هیچوقت جلو نرفتم؟فرو رفتم،مچاله شدم،له شدم توی خودم.

البته زهرا جان شکایتی نیست!همون غرهای همیشگی،همون زخم‌‌ها...بیخیال!ولی تو ادامه بده!به لبخند،به شعر،به زندگی،به عشق.به خورشید بودنت و بخشیدن نور و گرمایی که بی‌منت است.

میرم بالای پشت بوم سیگار میکشم و فکر میکنم به این روزای تخمی .روزایی که گذشت و روزایی که قراره از راه برسه.خوبیش اینه که هیچوقت به خاطر کارایی که کردم پشیمون نیستم.حتی از بدترین اشتباهاتم و فاجعه ترین تصمیماتی که گرفتم.نمیدونم این خوبه یا بد.شاید خوب باشه چون باعث میشه که همیشه یه نگاه رو به جلو داشته باشم و میتونه بد باشه چون به قول معروف سرم به سنگ نمیخوره و از این تجربیات درس نمیگیرم !حالا چرا اینا رو دارم میگم؟شاید به خاطر اینه که الان دارم یه اشتباه قدیمی رو تکرار میکنم.نمیخوام خودم رو به خاطرش سرزنش کنم.هیچوقت همچین آدمی نبودم.همیشه یه به تخمم خاصی تو وجودمه!زیاد سخت نمیگیرم و ترجیح میدم با احساساتم برم جلو.ولی یه چیزی رو تو این ۸ ماه اخیر فهمیدم که مثل کرگدن پوست کلفت شدم!رابطم رو تو اوج دوست داشتن با تیه کال تموم کردم چون به نظرم مسخره بود.هنوز به رام فکرمیکنم.مسخره ست.خیلی چیزا برام معنیشون رو از دست دادن.چندتایی از رویاهام دیگه برام مسخره شدن.چیزایی که براشون جون میدادم.البته که آدم همیشه در حال تغییره اما من حس میکنم هر روز دارم رشد میکنم.دو ماه دیگه ۲۲ ساله میشم.تولدم اونقدرا برام اهمیت نداره که بخوام ازحالا بهش فکرکنم ولی مسئله اینه که حس میکنم که دارم پیر میشم!به قول علیرضا یه جنده ی پیر!این حسیه که تو ۲۰ سالگی هم داشتم.نمیخوام با همون اشتباهات همیشگی برسم به ۳۰ سالگی.فکر میکنم دلم یه ثبات میخواد از اون جنسی که آدم ۴۰ ساله توی زندگیش میخواد.مثل یه اطمینان برای روزهای بازنشستگی!که این البته با چیزی که هستم و زندگی ای که میخوام داشته باشم در تناقضه.شاید بیشترمیترسم.یه روزایی ۱۷ سالم بود و اینجا مینوشتم.فکرمیکردم که دنیا باید همونطور باشه که من میخوام اما الان ۲۲ سالمه و میدونم که باید انقدر انعطاف پذیر باشی که خیلی چیزا رو بپذیری.خیلی عجیبه.زمان بازی عجیبی با ما میکنه.الان دغدغه هایی دارم که خیلی بزرگ و مهمه.حتی ازسن و سال و قد و هیکلم بزرگتر!هنوز رگه هایی از کسشریجات دوره ی نوجوونیم رو دارم که البته باهاشون مشکلی ندارم.اشتباه کردن های مداوم من هم یکی از اوناست.اینا رو نوشتم که صرفا یکم ذهنم رو آزاد کنم بدون هیچ هدف و مقصدی.ولی میدونین چیه؟به قول بهرام زنده باد اشتباه خوب من!

‏زمان کاری میکنه که خیلی عجیبه.اصلا نمیدونستم که ۴ سال بعد یعنی امروز،این اتفاق میفته.و حالا دارم به ۲ سال آینده فکر میکنم.نمیدونم اتفاق میفته یا نه.آیا به اندازه ی کافی صبورم؟آیا به اندازه ی کافی عشق و تعهد و سختکوشی در من هست؟آیا دوسال دیگه هنوز این رو میخوام؟نمیدونم... گفتم که لااقل صادقم!نمیدونم آیا به اندازه ی کافی صادق هستم؟یا دارم خودم رو با دروغ احاطه میکنم.دست کم با خودم صادقم!ولی حتی راجع به اینم مطمئن نیستم!مثل رانندگی توی مه ای سنگین میمونه؛آدم عاقل این کارو شاید انجام نده اما اینو میدونم که من احتمالا آدم عاقلی نیستم!اگه تو این راه به بدترین شکل ممکن به گا برم کسی که سرزنش میشه خودمم.خب باید انتظار همه چی رو داشته باشم.آیا برای این آماده ام؟شاید...اگه انقدر متزلزلم چرا پس دارم انجامش میدم؟شاید چون حسم میگه ممکنه آسمون زیبا با ابرهای پف پفی یه جایی دورتر از اینجا منتظرم باشه جایی که خورشیدش نه تنها پوستم بلکه قلبم رو هم گرم نگه داره...

خسته شدم از این همه مرگ و گوشت و خون و استخون....

من

١٧ ساله بودم و الان ٥ سال میگذره از اون روزها که اینجا مینوشتم اما هنوز همونقدر فاکد آپم!مسخره ست!من هیچ کاری نکردم فقط فرو رفتم.

کاش جاودانه بودیم....

غر


هم سردردهام به خاطر هوای آلوده بیشتر شده

هم بدن درد دارم

هم تمرین ها کند پیش میره

هم تشنه ی  قطره ای آزادی 

هم دلم تنگ شده برای اون دوتا مست چشمات و پوست تنت

ولی رقصان این روزها رو میگذرونم...

من اونی ام که دنیا رو نمیفهمه...

یه جایی تو زندگی اونقدر جا میمونی،اونقدر از دست میدی که دیگه وعده یه زندگی بهتر یا یه عشق رویایی وسوسه ات نمیکنه...

زن،زخم خورده ی گذشته بود و از تکرار در آینده میترسید...