ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
بهترین اتفاقی که روز معلم میتونست بیفته دیدن اتفاقی یه معلم خوب دوست داشتنی توی اتوبوس بود...
معلمی که خیلی دوستش داشتم و دارم و بعد از اون سال های راهنمایی دیگه هیچوقت ندیدمش...
البته خیلی دنبالش گشتم ولی از مدرسه رفته بود و کسی نمیدونست کجاست...
بعدها فهمیدم که بازنشسته شده و دیگه جایی تدریس نمیکنه...
خسته از کلاس بر میگشتم به میله ی وسط اتوبوس تکیه داده بودم و منتظر ایستگاه مورد نظر بودم تا پیاده شم...
خانم مسنی با دو شاخه گل سفید سوار اتوبوس شد و توی قسمت دیگه ی اتوبوس پشت به من نشست...
صورتش رو برای یک لحظه دیدم و شک کردم که خانم قریشی باشه خیلی سعی کردم که خودم رو کش و قوس بدم تا بتونم صورتش رو دوباره ببینم اما موفق نشدم و تتها نیم رخش رو دیدم و مطمئن شدم خانم قریشیه...
تا اومدم به خودم بیام از اتوبوس پیاده شد منم که اصلا دلم نمیخواست این فرصت رو از دست بدم سریع پیاده شدم و پشت سرش دویدم ...!
وقتی بهش رسیدمروی شونش زدم و برگشت با تردید گفتم خانم قریشی....؟ گفت بله خودم هستم شما؟ از ذوق زدگی داشتم میمردم! گفتم من تارا ام ، تارا جمالی.......!
شناختم ... پریدم بغلش کردم و گفتم خیلی دلم براتون تنگ شده بود... از وضعیتم پرسید و بهم گفت امروز با دیدن تو چه روز خوبی شد....! بعد هم شمارش رو بهم داد و گفت تابستون حتما بیا کانون که بیشتر بتونیم همدیگه رو ببینیم....
خانم قریشی معلم نگارش و ادبیات سال اول و دوم راهنماییمون بود... بهترین ساعت ها رو من توی کلاس ایشون داشتم...
کسی که من رو با شعر آشناتر کرد...
کسی که عزم من رو قویتر که برای رفتن به مدرسه ی فرهنگ هرچند نشد و اصلا رشته ی دبیرستانم ادبیات نشد و حالا رشته ی دانشگاهیم هم هیچ کدوم از زیر شاخه های ادبیات نخواهد بود البته نمیتونم بگم که ادبیات در اون دخیل نداره و بی ارتباط به هم هستن... ولی این علاقه ی وافر به ادبیات همیشه توی وجودم ماندگار شد و خواهد ماند و با تمام جان من آمیخته شده....
همیشه سر کلاس خانم قریشی مشاعره داشتیم و نفر اولی که بین جمع مشاعره کنندگان می ایستاد همیشه من بودم...
اون زمان ها طبع شعر نصفه نیمه ای هم داشتم که خانم قریشی همیشه از من حمایت میکرد و ازم میخواست که سر کلاس شعرگونه هامو بخونم که البته بزرگتر که شدم همشون رو دور ریختم چون به نظرم مسخره و مضحک میومد...
حالا از تمام این حرف ها بگذریم دیدن ایشون و یادآوری تمام خاطرات کلاس خانم قریشی لبخند بی اختیاری رو روی لبهام نشوند...
تمام طول راه داشتم به معلم هایی که مسیر زندگیم رو در راهی که باید باشه قرار دادن فکر کردم و جز خانم قریشی و خانم اشرفی و مائده موسوی عزیزم کسی به ذهنم نرسید...
شماره ی مائده رو گرفتم ولی جواب نداد... بهش پیام دادم و ازش تشکر کردم به خاطر اینکه همیشه پشتم بود و حمایتم کرد و با دلسوزی تمام و بدون هیچ چشم داشتی به من هرچی که میدونست یاد داد و واقعا باعث پیشرفت من شد...
رابطه ی من و مائده فقط رابطه ی کاری کارگردان و بازیگر نبود و این رفاقت و صمیمیت بود که بین ما همیشه جاری بوده و جاری خواهد ماند....
مائده بود که تئاتر رو برای من پررنگ تر از همیشه کرد و باعث شد جدی تر به این مقوله بپردازم... من ۴تا استاد دیگه داشتم ولی وقتی از من میپرسن که تئاتر رو از کجا شروع کردی و استادت کی بوده همیشه میگم و خواهم گفت مائده موسوی...
بهم پیام داد عذرهواهی کرد که جواب نداده چون سر کلاس بوده و ازم تشکر کرد و گفت امیدوارم فرصتی پیش بیاد که بازم بتونیم در کنار هم کار کنیم....
کارهای مشترکم با مائده رو به یاد آوردم.... روزهای خوب و کارهای حرفه ای .... جشنواره های اصفهان و تهران... اجراهای عمومی اصفهان.... چقدر دلم برای مائده و اون روزها تنگ شده بود...
و نفر آخری که این روز رو بهش تبریک گفتم خانم اشرفی بود....
سال سوم دبیرستان بودم و مثل الان کاملا بی علاقه نسبت به رشته ی دبیرستانم که تجربیه... چهارشنبه ها بچه های کلاس چهارم ادبی (که الحق بچه های تلاشگر و آینده داری هستن و رقبای بچه های فرهنگ به حساب میان و دو تا از بهترین دوستام هم توی همین کلاس بودن) هر سه زنگ با خانم اشرفی ادبیات تخصصی ، آرایه های ادبی ، زبان فارسی داشتن و من چهارشنبه ها سر کلاس خودمون نمیرفتم سر کلاس اونا بودم... شده بودم دانش آموز رسمی کلاس ۱۱ نفریشون و وقتی از تعداد دانش آموزهای کلاسشون میپرسیدن میگفتن که ما ۱۱+۱ هستیم....!
وضعیت طوری بود که خانم اشرفی موقع حضور و غیاب اسم من رو میگفت و اگر نبودم سراغ من رو میگرفت...!
شخصیت خانم اشرفی ، درس هایی که ایشون تدریس میکردن و بحث هایی که پیرامون ادبیات و فلسفه و عرفان توی کلاس پیش میومد باعث علاقه یمن به ایشون و کلاسش شده بود... و من همیشه فکر میکردم که خانم اشرفی میتونه یه عارف باشه....!!
با وجود اینکه احساسات صادق ادمی واقعا در قالب کلمات و جملات نمیگنجه اما سعی کردم که بتونم احساسم رو منتقل کنم و ایشون درجواب به من گفت : یکی از چیزهایی که توی شغلم بهم توان و امید میده ، بودن دانش جویانی مثل شماست...
نمیتونم براتون توصیف کنم که اونروز چقدر حالم خوب و پر از انژی مثبت بودم....
میدونین من آدم حق نشانی نیستم و اگر کسی کوچکترین لطفی در حق من بکنه و کوچکترین نکته ای به من یاد بده ، همیشه در ذهن من باقی خواهد ماند و همیشه قدرشناش و متشکر خواهم بود....
این مناسبت ها فقط بهانه ای هستن برای اینکه به یاد کسایی باشیم که با صداقت و از اعماق قلب دوستشون داریم ...
واقعا برای من افتخاریه وقتی اطرافم رو نگاه میکنم و آدم هایی رو میبینم که لایق دوست داشتن ان....
اصلا اسم مدرسه ی فرهنگ اعصاب و روانمو بهم می ریزه
هرچند همه ی فرهنگا به بی مزگی فرهنگ ما نیستن
+معلمای خوب خیلی مهمن . خیلی خیلی . ادم خیلی باید شاخ باشه تا یه معلم خوب بشه
چون بچه هایی که ادبیات یا هنر میخونن (یا به این دو تا علاقه دارن) خیلی روحیه های شبیه به همی دارن
چون به قلمت میخوره که ادبیات خونده باشی! من هنوز تو شوکم
حالا تو فکر کن من ادبیات خوندم....!
همچینم فرقی نمیکنه ها...!همش سر کلاساشون بودم!:))
فکر میکردم ادبیات خونده باشی!
چرا اکثر ادما اینو بهم میگن؟!