ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
از زندگی با هیولاهای اطرافم میترسم...
نه از آن مدل هیولاهایی که زیر تخت آدم قایم میشوند یا وقتی در حمام با چشم های بسته مشغول شامپو زدن به موهایتان هستید شما را نگاه میکنند
بلکه از هیولاهایی که قیچی های بزرگ دارند
که با آن ها بال های آدم را قیچی میکنند
و به جای زبان نیشی سمی و دردآور دارند
که با آن مدام زخم میزنند...
من از زندگی با هیولاهای اطرافم خسته ام...
جای بال هایم درد میکند
و انگار کسی تیر سمی نگاه و حرف هایش را مدام به طرف من پرتاب میکند...
و درد این است که من هم یک هیولا ام...
هیولایی کوچک و غمگین...
مرتد و مطرود...
هیولایی که بال داشت اما حالا بدون بال و با زخم های چرک کرده و عفونی ، زندانی قفسی ست که روزی پرنده ای در آن خودکشی کرده...
منم میترسم از این هیولا ها و زخم حرفاشون