ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
میدونی عزیزم
فاصله شادی و غم به اندازه ی اون بوسه وسط گریه کردناست...
به اندازه در آغوش گرفتنت و لحظه بعد جدا شدن...
ولی گاهی وقتا انقدر این فاصله کش میاد که انگار قراره همیشه بمونم وسط گریه ها و ناراحتیا و دلتنگیا!
شادی مثل شکلاتای خوشمزه ست و منم بچه شیطونی که عاشق شکلاته و مامانش همیشه از دستش قایم میکنه! فقط بعضی وقتا دلش میسوزه و بهم یه دونه میده!
میذارمش روی زبونم تا آروم آروم آب بشه... طعمش تا یه مدت یادم میمونه اما بعد از چند وقت هرچقدر فکر میکنم یادم نمیاد...فقط میدونم که خیلی خوشمزه بود... نمیدونم چقدر باید صبر کنم تا یه دونه دیگه از اون شکلاتای خوشمزه بهم بدن تا باز بذارم روی زبونم و چشمامو ببندم و ازش لذت ببرم...
.
.
.
دلم یه اتفاق میخواد... یه اتفاق کوچیک و خوشمزه!
تارا جان قرار بود برات بنویسم، نامه هایت آماده است.
خوشحال میشم آدرس ات برام بذاری
آدرس رو به صورت نظر خصوصی برات فرستادم عزیزم
قسمت دوس داشتنات هنوز به اندازه تنفراتت شیک و ادبیاتی نیست
چون شاید تجربت کمه توی دوس داشتن
شاید خود دوس داشتن شک نیست
هیچ وقت سعی نکردم شیک و ادبیاتی باشم!:/
مخصوصا توی این پست
تنفر همیشه حسش برام قوی تر بوده...
از همینا که تارا گفت منم میخوام
محتاج کمی اتفاق خوب..!