ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
یک نفر باید آدم رو بلد باشه...!کسی هست و کسانی هستند که میتونن مرهم تمام اون زخم های قدیمی عفونی باشن... کسی که لازم نیست برای خندوندنت تلاش کنه چون خنده هاش باعث میشه که بی اختیار بخندی.... کسی که تمام کوچه پس کوچه های ادم رو بلد باشه.... و بی شک تمام این فرد و تمام این احساسات با پوست و گوشت و خون ادم یکی میشه و یکهو به خودت می آیی و میبینی که ای دل غافل....!
شاید آدمی بتونه از اون شخص فرار کنه ولی با احساسات جاری در رگهاش با این التهابی که زیر پوستش میدوه و ضربان قلبش رو بالا میبره میخواد چیکار کنه.... شاید آدم بتونه از کسی که دوسش داره فرار کنه ولی از احساساتش نه ، نمیتونه... چون جزئی از اونه...
شاید همه چی از یه شعر عاشقونه شروع بشه یا حتی یه لبخند....
بالاخره اونی که ادم رو بلد باشه یه راهی برای رخنه قلب و آمیخته شدن با تمام وجودت پیدا میکنه....
و بدبختانه راه گریزینیست....
.
.
.
+این نوشته رو خیلی وقت پیش زیر نمیدونم کدوم پست تو وبلاگ علی کامنت کرده بودم... یادم نیس بک گراند ذهنیم چی بود یا پست علی راجع به چی بود کلا...فقط دیدم که جمعه ٩مهر ٩٥ ریپستش کرده منم اسکرین شات گرفتم...
+الان یادم اومد یه روز اینجا پست کردم که اگه روزی یه نفر رو خیلی دوست داشته باشم یه شب تا صبح گریه میکنم و بعد بار و بندیلمو جمع میکنم و میرم یه جای خیلی دور که نبینمش! یه روز سعی کردم از تئاتر و هنر فرار کنم و حالا امروز سعی میکنم از یه آدم فرار کنم ولی بدبختانه هیچوقت راه گریزی نیست...!
+دلم که براتون تنگ میشه یا دیر به دیر که پست میذارین،میرم آرشیوتون رو بی سر و صدا میخونم...:)
+علی دیگه اون علی وبلاگی همیشگی نیست...! یه سالی میشه که زیاد نیست و نمینویسه...
اینجا دیگه خیلی وقته که دلگیر شده...
من و تو تقریبا با هم وبلاگ نوشتنو شروع کردیم
یادم نیست چطور باهم آشنا شدیم
ولی بی شک این تاثیرگذارترین کامنتی بود که توی دوره ی وبلاگ نوشتن داشتم
می دونی تارا...من همیشه بهت می گفتم اوضاع زندگی بهتر میشه...همه چی بهتر میشه...ولی راستش تارا هیچی بهتر نمیشه...فقط عادت می کنیم...فقط دیگه با امید الکی خودمونو اذیت نمی کنیم......
سلام
کتاب آناکارنینا اثر تولستوی در این مورد حرف زده .
چقدر این کامنتت که الان پست شده قشنگ بوده
بودن کنار ادمی که آدم رو بلدباشه , خیلی خوبه ... ولی من هیچ وقت دوست نداشتم این اتفاق بیفته .... می ترسم ... از این که بخوام بهادمی دل ببندم , از این که نبودن اون ادم یا دوری موقتش اذیتم کنه می ترسم , از این که بخوام از خودگذشتگی کنم واسه اون ادم و روزی از خودواقعیم دور بشم اونقدر که دیگه واسه خکدم غریبه شم ,می ترسم
همیشه فرار کردم از اهلی شدن از وابسته شدن از دوست داشته شدن