ازت متنفرم....
اونقدر که هم دلم میخواد تو بمیری
هم خودم...
.
.
.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم من بمیرم تو راحت میشی...؟
هیچی نگفت...
حالا تو موندی و اون طناب داری که داره مثل پاندول ساعت بهت یادآوری میکنه که داره دیر میشه.....
.
.
.
.
پ.ن: به مادرم گفتم دیگر تمام شد... همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد... باید برای روزنامه تسلیتی بنویسیم...
"فروغ فرخزاد"
پ.ن : دارم تمام می شوم....انگار واشرم خراب شده و دارم چکه چکه می ریزم روی زمین...
جمله دزدی از وب یک دوست...."وجوج "
اون تیکه تو آهنگ "فردا سراغ من بیا" ی نامجو و علی عظیمی که میگه "با لشگر غم میجنگم"...
اون یه تیکه مثل گوشت اضافه میمونه....!
کاش به جاش یه چیزی تو مایه های " میخوام برم بمیرم " میخوند....
خیلی کار دارم ولی بیخیال همشون شدم
و به طرز مضحکی روی کاناپه چمپاته زدم ...
میتونم تمام عمر اینطوری توی کاناپه حل بشم...
با آبنبات عجیب نوشابه ای ،
برنامه ی مزخرف تلویزیون ،
پاکت خالی سیگارم ،
من کاملا رو به زوالم....!
.
.
.
.
+ میخونمتون ولی حوصله ی کامنت گذاشتن ندارم... مرا ببخشایید....!
و من چقدر این روزها خالیام...
نه چیزی برای گفتن ،
نه چیزی برای نوشتن ،
نه چیزی برای ابراز کردن...
و چقدر دوست دارم از تو بنویسم...
تویی که این روزها شاید آشفتهتر از من باشی...
کاش شانههای لاغر و استخوانی ام برایت میفرستادم که سرت را بهش تکیه بدهی و شاید گریه کنی و من آب شوم...
و من دورتر از این اعتمادم....
تو مسافر به مقصد نرسیده ای که چشم هایم را در چمدانت تا کرده ، دست هایم را اتو کشیده و آویزان توی کاور جا داده ، صدایم را درون بسته های خالی دیازپام چپانده ، با لبه ی کلاه رنگ رو رفته ات بازی میکنی و منتظر هیچ قطاری نیستی....
بیخیال....
بیخیال....
بیخیال....