ببین چطور این روزها همش دم به گریه و بی حوصله ام.با چشم های نمناک و تار.مثل توپ سرگردانی دارم قل میخورم،به در و دیوار میخورم.پاکت های خالی از سیگار،پاکت پر از سیگار،ته سیگارها،بوی توتون مانده روی انگشت ها،مزه ی تلخ ته گلو.
از ۱۰۰ درجه زیر صفر خودم رو کشوندم به ۰ و روی پاهام ایستادم.صفر مطلق که هیچ چیز برای از دست دادن نبود.کسی هم نبود و نیست.حس مزخرف تنهایی که دلت رو یکباره خالی میکرد.حس طرد شدگی.بارها و بارها افتادن و خزیدن و ایستادن روی پا.این تزلزل همیشگی...اشتباه کردن های مداوم.بدون حتی ذره ای پشیمانی!با وجود لمس شدن نیمه ی بدنم.با وجود زخم و خون.
دلم بعضی وقت ها برای خودم میگیره.برای زنی که پشت صحنه ۵ دقیقه قبل از ورود گریه میکرد ولی روی صحنه خندیده بود.برای روز و شب هایی که خیابان ها رو با اشک طی کردم.این زندگی و آدم هاش خیلی به من بدهکارن!ولی من فقط جا میذارم و میگذرم...
زهرا زهرای عزیز من با اون لبخند دوست داشتنی و صدایی که آرامش دریا رو داره.تغییر تن صداش به اندازه موجک هایی ست که در یک عصر دلنشین با وزش ملایم نسیم میبینی.
براش نوشتم که خیلی تلخم.خیلی!کاش نوشته بودم که زهرا از همه چیز خسته شدم بیا با هم بریم رشت یا انزلی!کاش نوشته بودم که چقدر از خودم خسته ام....از زندگی که یک لحظه هم دستش رو از گلوم برنمیداره.از این کابوسهای همیشگی،قرصهای مسموم،سیگار همراه با خلط گلو،غرق شدن در مستی کاذب الکل...چرا هیچوقت جلو نرفتم؟فرو رفتم،مچاله شدم،له شدم توی خودم.
البته زهرا جان شکایتی نیست!همون غرهای همیشگی،همون زخمها...بیخیال!ولی تو ادامه بده!به لبخند،به شعر،به زندگی،به عشق.به خورشید بودنت و بخشیدن نور و گرمایی که بیمنت است.
زمان کاری میکنه که خیلی عجیبه.اصلا نمیدونستم که ۴ سال بعد یعنی امروز،این اتفاق میفته.و حالا دارم به ۲ سال آینده فکر میکنم.نمیدونم اتفاق میفته یا نه.آیا به اندازه ی کافی صبورم؟آیا به اندازه ی کافی عشق و تعهد و سختکوشی در من هست؟آیا دوسال دیگه هنوز این رو میخوام؟نمیدونم... گفتم که لااقل صادقم!نمیدونم آیا به اندازه ی کافی صادق هستم؟یا دارم خودم رو با دروغ احاطه میکنم.دست کم با خودم صادقم!ولی حتی راجع به اینم مطمئن نیستم!مثل رانندگی توی مه ای سنگین میمونه؛آدم عاقل این کارو شاید انجام نده اما اینو میدونم که من احتمالا آدم عاقلی نیستم!اگه تو این راه به بدترین شکل ممکن به گا برم کسی که سرزنش میشه خودمم.خب باید انتظار همه چی رو داشته باشم.آیا برای این آماده ام؟شاید...اگه انقدر متزلزلم چرا پس دارم انجامش میدم؟شاید چون حسم میگه ممکنه آسمون زیبا با ابرهای پف پفی یه جایی دورتر از اینجا منتظرم باشه جایی که خورشیدش نه تنها پوستم بلکه قلبم رو هم گرم نگه داره...