دراز کشیدم روی تخت و عکسای قدیمیم رو نگاه میکنم...
خنده هایی که به وضوح توی عکس معلومه و نشون دهندهی اینه که اون روز بهم چقدر خوش گذشته...
موهای مشکی و پر پشتم که دلم براشون تنگ شده...
کتاب سال بلوا رو تازه تموم کردم و یه بغض مسخره دارم...
به خاطر غربت نوشا چند قطره اشک ریختم... مسخره ست! شاید هم به خاطر خودم بود و کتاب و نوشا بهانه بود...
رسیدم به عکسای دو نفرمون و چقدر دلم میخواد از توی عکس بکشمت بیرون و ببوسمت...
از کدوم راه فرار کنم که به تو منتهی نشه...
از خودم فرار میکنم و به تو میرسم...
دوباره و صدباره از من میپرسی خوبی...؟
خوبم...
شب بخیر...
شب بخیر...
و تو نمیدونی که تا صبح پلک روی هم نمیذارم و چشمام از اشک و خستگی میسوزه...
و صبح دوباره برات همون دختر شیطونی میشم که عاشق ادبیاته و دیوونه ی تئاتره... که گه گاهی واست شعر میخونه و وسط خیابون میبوست...
کاش دوباره ازم بپرسی خوبی...؟
که من این دفعه بگم نه و توی بغلت گریه شم...
انگار که دست هات فقط برای تصرف کردن من اومدن....
و تمام شب رابرای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت میکشند ، گریه کردم...
دخترهایی که بعدها از خود متنفر میشوندو مثل یک درخت تو خالی ، پوسته ای بیش نیستند
و عاقبت به روزی میافتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است و خودشان نمیدانند چرا زندهاند...
پشت سر هم موزیکایی که دوست داشتم پلی میشد
خواهم که بر زلفت هر دم زنم شانه...
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم...
آن موی بی رحم پریشان را...
.
.
.
شیشه پنجره ماشین پایین بود و باد بین موهام میرقصید...
از گوشه چشمم میتونستم ببینمت که نگاهم میکنی وقتی بی اعتنا روسریمو از سرم برداشتم و اجازه میدم باد با موهام بازی کنه... ولی خودمو میزنم به نفهمی و حواس پرتی که بازم "اونجوری" نگام کنی...!
افکارمو دادم دست باد...
که واسه چند لحظه فکر نکنم به چیزایی که باعث میشن غرق شم... همون افکاری که وقتی غرقم توشون صدبار ازم میپرسی چی شده و من صد بار میگم هیچی و هزار بار یک نفر توی من میمیره و باز زنده میشه...
.
.
.
میترسم از آنچه در پس و پیشتر است..
از زخم زبان که بدتر از نیشتر است...
عشقیست که زنده ام نگه میدارد
دردیست که از طاقت من بیشتر است
_سید مهدی موسوی _
بعد از مدت ها اومدم اینجا بنویسم...
هم حس خوبی داشتم و هم بد...
حس خوب از اینکه وبلاگ الهام جان و ایکس بانو جان رو دیدم که هنوز مینوشتن...
و حس بد از اینکه دخترک نبود... وبلاگش رو حذف کرده بود...
قرار بود آدرس پستیم رو بهش بدم که برای هم نامه بنویسیم...
و حالا... باورم نمیشه که اشک توی چشمام جمع شد...! کاش یه جوری میشد پیداش کنم...
شایان نبود ولی توی اینستاگرم ازش خبر میگیرم...
و با علی و وجوج و صاف هم گه گاهی چت میکنیم...
برگشتم دوباره به گوشه ی مجازی دوست داشتنی خودم...!
شاید دوستای جدیدی هم پیدا کردم...!