_چیکار میکنی..؟!
[در حال کلنجار رفتن با نخ در رفته از پولیورش]
+اگه بِکَنمش تا آخر در میره...!
فندکی چیزی داری...؟
_فندک دارم...
[با پوزخند]
+سیگار میکشی مگه؟!
_چرا فندک میخوای؟
سیگار میکشی مگه؟!
+قانع شدم...!!!
یه صدا فضا رو پر کرد،
پرنده ها پر کشیدن....
تا حالا ندیده بودم
اینطور از ته دلش بخنده....!
_تو دیگه چته...؟!
+هیچ چیزیم نیست؛
هیچ درگیری ای ندارم الان...
هیچ حسی ندارم...
هیچی!
و این خالی بودن بیشتر از هرچیز اذیتم میکنه!
دارم میرم روستا...
آرامش...
آرامش مطلق...
.
.
.
.
باید یه سری ایده بگیرم
نیاز دارم توی آرامش کامل فکر کنم....
.
.
.
+مثلا تو فرجه ی امتحانات هستم....!
مامان فکر میکند
من هنوز همان دختر کوچولویی هستم
که یک گره زدن ساده
برای بستن بند کفش هایش بلد نبود...!
نه اینکه بگویم الان خیلی میفهمم!
نه...!
شاید الان هیچ چیز را
به خوبی گره ی ساده ی بند کفش بلد نباشم،
اما حقیقتش را بخواهید خسته شدم
از اینکه همیشه کسی بخواهد
برایم تصمیم بگیرد....
اسمم را بگذارید
یاغی
چشم سفید
گیس بریده
کولی
دریده
یا هر چیزی که دلتان میخواهد...
من مثل آتشفشان آماده ی فورانم
و هرکس بی توجه باشد
قطعا گدازه هایم او را درخود حل خواهد کرد!!
امروز تصمیم گرفتم که
خودم تصمیم بگیرم،
تصمیم گرفتم فوران کنم،
بسوزانم....!
و این را به تمام هفده ساله ها میگویم
حتی شانزده ساله ها
و پانزده ساله ها
و تمام کسانی که گذر زمان
فقط گره ی ساده ی بند کفش را بهشان یاد داده!
بگذارید این طاغی درونتان آزاد شود...
یاد بگیرید که نه بگویید
بگذارید سرتان به سنگ بخورد
تا بفهمید سر به سنگ خوردن چه دردی دارد...!
باید از یک جا شروع کرد
انقلاب های بزرگ
از طغیان های کوچک شروع میشود...
دقیق یادم نمی آید
پنجم دبستان بودم
یا شاید کوچکتر
که خاله سیمین برایم کتاب شاملو را خرید...
خاله سیمین یک کتاب خانه ی بزرگ
پر از کتاب های مختلف داشت؛
از تاریخ گرفته،
تا روان شناسی ،
شعر و غیره و غیره....
مامان همیشه برایم کتاب های مختلف میخرید
و خوشحال بود که میخوانم
و همه جا و همیشه
از این روحیه ی کتاب خوانی من
تعریف و تمجید میکرد!
مامان همیشه میگفت
کتاب خانه ی تو
بزرگتر از مالِ خاله سیمین میشود...!
کتاب خانه ام همراه من بزرگ شد
حالا آنقدر کتاب دارم
که همه اش آنجا جا نمی شود!
من با این ها بزرگ شدم...
اما بین همه ی کتاب ها،
شاملو برایم خاص ترین بود...
آن موقع نمیدانستم
شعر چیست،
چه میگوید،
زبان شاملو چیست...
(هنوز هم به درستی نمیدانم...!)
فقط میدانستم "قشنگ" است...
به دلم مینشیند...
فهمیدم همه ی شاعرها،
مشیری یا حافظ نیستند...!
(آخر بابا همیشه مشیری میخواند و مامان حافظ...!)
اگر کسی به من میگفت شعر چیست
یا شاعر کیست
فقط میتوانستم یک کلمه بگویم:
شاملو...!
هربار شاملو را میخوانم
دریچه های تازه تری از شعر او
برایم گشوده میشود...
و این برای من یک اعجاز است...
هنوز بعد از آن سال ها،
بعد از بار ها و بارها خواندن مکرر اشعارش،
آن اعجاز را کشف نکردم...
هنوز برایم تازگی دارد...
انگار که او
با هر شعر
در من
زاده میشود....
.
.
.
.
.
_تو هیچ وقت کسی رو دوست رو عمیقا دوست نداشتی....!
×خب شاید یه روزایی فکرمیکردم که...
_ولی خب عمیقا نه...!
×نه...! میدونی همیشه چیزای مهم تری...
_برات وجود داشته....!
×چرا می پری وسط حرفم!!
_چون همه ی اینا رومیدونم!
×پس چرا می پرسی...؟!
_اینو دیگه نمیدونم....!!
.
.
.
.
.
.
سلام تهرانِ سپید پوش.....!
.
.
.
.
_بریم برف بازی؟
_میشه بریم یه کافه ی توپ...؟!
_پس باید واسم حرف بزنی!!
دلم آنقدر پر است که
هرآن احساس میکنم لبریز میشود
و گدازه هایش تمام جانم را می سوزاند...
از همه چیز فرار کردم به این گوشه
تا راحت نفس بکشم
اما آدم ها رهایم نمیکنند...
آدم هایی که مغرشان کپک زده...
آدم هایی که انگشت گندیده شان را
برای قضاوت به سویم درازمیکنند...
آدم هایی که دنبالفرصت اند
تا زیر کثافات عقایدشان مرا مدفون کنند...
دیگر توان این لجن پراکنی ها را ندارم
برای من آخرین سنگر سکوت است....
.
.
.
.
.
.
خنده زیر لایه ای گریه ....
و تعجب
تعجب ساده ی تکراری
نگاهی است از قرار
به یکباره
بر پیکر نیمه جان زندگی....
هفته ای بود
بی روز
بی شب
سرگردان
در میان آمدن و رفتن ها
خسته
پریشان
شاید غرق رویایی دیرین
می گشت سوی یقین
.
.
.
.
.
+خستم...خیلی خستم....