ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
سیگار میکشم و فکر میکنم.فکر به چی،دقیقا هیچی.الان هیچ فرقی نداره با چند وقت دیگه که قراره من رو با خودشون ببرن.نه میتونم حرفی بزنم نه میتونم جایی برم.انگار تا همیشه توی یه زندون گیر کردم و چندتا چشم هستن که همش مراقب منن.اینم بخشی از زندگیمه که باید بپذیرم.دلم برای تئاتر تنگ شده.برای روزهای که فکر میکردم دارم آزاد و رها زندگیم رو میرقصم اما همیشه چشمها دنبالم بودن.زندگیم شده ترکیبی از ترس و خشم و گمگشتگی.هیچ راه فراری نیست.باید با آغوش باز به استقبال تاریکی رفت.به خودم میگم اینم میگذره مثل همه چی.فقط شاید یکم سختتر باشه که خب طبیعیه.اما تو قوی باش.قوی هستی منظورم اینه که قویتر باش و قوی بمون.نذار هیچوقت هیچکدومشون ترست رو حس کنن.بالاخره یه روزی تموم میشه.قول میدم.